جدول جو
جدول جو

معنی تخت ور - جستجوی لغت در جدول جو

تخت ور
(تَ وَ)
پادشاه. دارندۀ اورنگ پادشاهی:
چو دیدم کزین حلقۀ هفت جوش
بر آن تخت ور شد جهان تخته پوش.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تخت پل
تصویر تخت پل
روشی از کاشت خربزه، هندوانه و مانند آنکه تخم را در زمین هموار می کارند و بعد اطراف آن را خاک می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تخت دار
تصویر تخت دار
صاحب تخت، دارندۀ تخت، جامۀ خواب که بر روی تخت بگسترانند، رختخواب، کنایه از پادشاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشت زر
تصویر تشت زر
تشتی که از زر ساخته شده
کنایه از خورشید
تشت زرّین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت رو
تصویر سخت رو
پررو، گستاخ، بی شرم
اخمو، کسی که اخم کند و چین بر ابرو انداخته و روی خود را درهم بکشد، متربّد، ترش روی، بداغر، عبوس، زوش، تندرو، عبّاس، ترش رو، روترش، عابس، اخم رو، دژبرو، تیموک، بداخم، گره پیشانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
سرسخت، جان سخت، پرطاقت، لجوج
فرهنگ فارسی عمید
(شَ دَ / دِ)
بختاور. خوشبخت. نیکبخت. که بخت موافق دارد. برابر بدبخت. دولتمند. فیروزبخت. بختیار. با طالع خوب. جوانبخت. (آنندراج) :
هنرها ز بدبخت آهو بود
ز بخت آوران زشت، نیکو بود.
ابوشکور بلخی.
بزیر اندرون بود هامون و دشت
که بدبخت و بخت آور آنجا گذشت.
فردوسی.
ماهم از ایام بخت آور شدیم
بارها بر وی مظفر آمدیم.
مولوی.
و رجوع به بختور شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
این کلمه مرکب است از ’تاگ’ و مزید مؤخر ’ور’ بمعنی تاج دار، تاجور، مکلل. رجوع به تاجور و تکفور و حواشی جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 3 صص 484-488 شود. این کلمه را ارمنیان بصورت تگور بمعنی شاه و تاجدار استعمال کنند
لغت نامه دهخدا
(تَ)
معرب تخت پوش است، دزی در ذیل قوامیس عرب، ذیل ’تختبوش’ آرد: فارسی است و در مصر بمعنی یکی از اطاقهای همسطح کوچه و خیابان است که مورد استفادۀ مردان است. (دزی ج 1 ص 132)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
در بیت زیر معادل تخت نشان آمده است:
وی بصدای صریر خامۀ جان بخش تو
تاج ده اردشیر، تخت نه اردوان.
خاقانی.
رجوع به تخت نشان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ یِ رِ)
دهی از دهستان قیلاب بخش اندیمشک در شهرستان دزفول است که در هفت هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و هشت هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک قرار دارد. کوهستانی و گرم است و 400 تن سکنه دارد. آب آن از چشمه و محصولش غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی است. راه مالرو دارد و مردم آنجا از طایفۀ لر هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ لَ)
کنایه از پادشاه. پادشاه قادر و توانا. (ناظم الاطباء). که تخت گیرد و پادشاهی کند. پادشاه فاتح و پیروز:
سپه راند از آنجا به تخت سریر
که تابیند آن تخت را تخت گیر.
نظامی.
به آیین کیخسرو تخت گیر
که برد از جهان تخت خود بر سریر.
نظامی.
کلاه از کیومرث، آن تخت گیر
زجمشید تیغ، از فریدون سریر.
نظامی.
گرچه به شمشیر صلابت پذیر
تاج ستان آمدی و تخت گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ لًَْ)
آنکه زیرۀ گیوه سازد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(تَ تِ عُ مَ)
از آبادیهای زیارت خواسته رود. رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو بخش انگلیسی ص 128 و ترجمه وحید ص 171 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تِ سَ فَ)
جایگاهی در حدود مرو: از راه سرخس متوجه مرو گشتند محمدقاسم و... در شهر توقف کرده رایات ظفرپیکر، روز جمعه هفتم از تخت سفر به سر کوچه ساقسلماق رفت و سه چهار روز در آن مرحله اقامت نموده... (حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 240)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
در چهارفرسخی میانۀ جنوب و مشرق آباده است. (از فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
جامۀ سیاه و سفید را گویند. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). جامۀ سیاه و سفید که پادشاهان ایران ویژه دارا بر روی تخت خود می گسترانید. (ناظم الاطباء) ، جامۀ خواب را نیز گفته اند و معرب آن دخدار است. (برهان) (انجمن آرا). جامۀ خواب باشد که بر بالای تخت بگسترانند و معرب آن دخدار است. (فرهنگ جهانگیری) (از آنندراج). جامۀ خواب. (ناظم الاطباء). جامۀ خواب که بالای تخت گسترانند، دخدار معرب آن و در قاموس: دخدار، جامۀ سفید یا سیاه، معرب تخت دار. (فرهنگ رشیدی). رجوع به تختار شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
تاجور. پادشاه. دارندۀ اریکه و صاحب سریر سلطنتی: و ذکر محامد اخلاق این پادشاه خوب سیرت و این تخت دار جوانبخت همه کس بخواند. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کوربخت. که بخت خوب ندارد. شوم بخت. بداختر. بدبخت. زن که شوی خوب نداشته باشد. (از یادداشت های لغتنامه).
- بخت کور شدن، کوربخت شدن. بدبخت گشتن. شوم بخت شدن:
نه هر کز پی شیر شد خورد گور
بسا کس که از شیر شد بخت کور.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پوشش باشد از اقمشه. (آنندراج). پوشش تخت. (ناظم الاطباء) :
تختی از تختۀ زر آوردند
تخت پوشی ز گوهر آوردند.
نظامی.
تخت پوش سبز بر صحن چمن گسترده اند
چارطاق لاله بر مینای اخضر بسته اند.
(از ترجمه محاسن اصفهان).
سبزه در اطراف مرغزار تخت پوش زمردین بر رواق انداخته و لاله در اکناف جویبار بر چرخ اخضر چهارطاق ساخته. (ترجمه محاسن اصفهان ص 100)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
بخت آور. خوش بخت. مقبل. دولتمند. (ناظم الاطباء). و رجوع به بخت آور و بختور شود
لغت نامه دهخدا
(بَ وَ)
مرکّب از: بخت + ور، بختیار. دولتمند. بختاور. (آنندراج)، صاحب بخت. (برهان قاطع)، مقبل. (ناظم الاطباء)، مطعم. (منتهی الارب)، خوش بخت. سعید. بخت مند. دولتی. حظی. مرزوق:
آنکه ترازوی سخن سخته کرد
بختوران را به سخن پخته کرد.
نظامی.
تخت بر آن سر که برو پای تست
بختور آن دل که درو جای تست.
نظامی.
بختور از طالع جوزا برآی
جوز شکن آنگه و بخت آزمای.
نظامی.
گر بختوری مراد خود خواهی یافت
ور بخت بدی سزای خود خواهی دید.
سعدی (صاحبیه)،
جوانان شایستۀ بخت ور
ز گفتار پیران نپیچند سر.
سعدی.
هو یکسب المعدوم، یعنی او بختور است که میرسد چیزی را که دیگران محرومند از آن. (منتهی الارب) ، هر جانور درنده. (ناظم الاطباء) ، رعد. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، برق. (شرفنامه منیری) (فرهنگ نظام)، و رجوع به بختو و بخنو و بختور شود
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
برندۀ تخت. تخت گیر. که تخت رباید و گیرد:
تخت بر، آن سر که بر او پای تست
بختور، آن دل که در او جای تست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
پایدار، استوار، خیره سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت پوش
تصویر تخت پوش
پوششی از پارچه که بر روی تخت اندازند
فرهنگ لغت هوشیار
صاحب تخت پادشاه، کسی که شغل او نگاهداری تخت روان باشد، جامه خواب که بالای تخت گسترند، جامه سفید و سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت گیر
تصویر تخت گیر
تخت گیرنده، شاه توانا کشور گشای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخت نرد
تصویر تخت نرد
تخته نرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تختدار
تصویر تختدار
دارنده تخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تخته بر
تصویر تخته بر
آنکه چوب را تراشد و بشکل قطعات تخته در آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخت رو
تصویر سخت رو
ترشرو، بداخم، زشت، گستاخ، بی شرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخت گیر
تصویر تخت گیر
پادشاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تخته زر
تصویر تخته زر
((~. زَ))
شمش زر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سخت سر
تصویر سخت سر
((~. سَ))
استوار، لجوج، نام قدیم رامسر
فرهنگ فارسی معین
نوعی نفرین
فرهنگ گویش مازندرانی